بردیابردیا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

فرشته ی زمینی مامان و بابا

من و بردیا

بردیای عزیزم، مامان برای اینکه وقتی میای حسابی باهات بازی کنه و برات شعر بخونه، رفته از سایت  اتل متل توتوله چنتا شعر رو با آهنگاشون یاد گرفته. چند ماهیم میشه که این شعرا رو برات میخونه و میدونه که شمام گوش میدی و دوسشون داری: -ترن قشنگ من -یه روز یه آقا خرگوشه -ای زنبور طلایی -خروسه میگه قوقولی قوقو راستی بعضی وقتام از سری کتاب های  نیکولا کوچولو  برات قصه میخونم. بابا محمودم از تهران یه CD برای شما خریده به اسم  Mozart Effect  که مجموعه ایه از بهترین کارهای موزارت مخصوص کوچولوها که شنیدشون به رشد هوش بچه ها کمک می کنه...    شمام وقتی صدای آهنگارو میشنوی گاهی ساکت میشی، گاهی...
11 ارديبهشت 1393

خوش اومدی سامیارجونم :*

آقا بردیای ما یه پسرعمه داره به اسم "سامیاار" که اولش قرار بود فقط دو ماه ازش بزرگتر باشه. اما انگار دو دو تا چهارتا هاشو کرد و دید با دو ماه نمیتونه حسابی داداش بزرگه باشه! و احتمالن اینجوری شد که تصمیم گرفت دو ماه زودتر ازونی که باید، دنیا بیاااد ، یعنی حدود ساعت 6 صبح روز 25 فروردین فردای روزی که سامیار دنیا اومد دایی حامد و زندایی، یه دستنبد کوچولو برای آقا سامیار خریدن، البته یه دونه عینشو برای بردیا هم خریدن. وااای که قراره این دستبنده چقد به دستای کوچولوشون بیاد آخه  اینم عکس دستبنداشون  ...
10 ارديبهشت 1393

سیسمونی 2

باقی وسایل و لباساتم میتونی تو این پست ببینی. البته هنوز فرصت نکردم از همش عکس بگیرم، ولی هر وقت بتونم همین پستو آپدیت میکنم. حالا برو به ادامه ی مطلب  این لباسو قراره از بیمارستان که مرخص شدی بپوشی. اگه لباس خوشگل تری برات نخریدم، بعدها تو اولین عکس هات این لباس تنت خواهد بود  و اگه یه هلوی برو تو گلوی تپلو بودی، این یکی رو میپوشی و بقیه ی لباس هات:    این دو تا رم چون خیلی دوست میدارم دوباره میذارم  اینم کفشا و پاپوشت که زحمت پاپوش بافت رو عمو حسام کشیده.   و لباس راحتی هات که اسبابِ بازی این روزای منه      ...
10 ارديبهشت 1393

سیسمونی 1

از روزی که خدا تو رو به ما هدیه داده، من و بابا حامد همه ی سعیمون رو میکنیم تا تو همیشه در آرامش باشی و غرق شادی  از کنسل کردن سفر دوبی و کنکور ندادن مامان به خاطر مطمئن شدن از سلامتیت بگیر تا خرید سیسمونی... تو این پست و پست بعدی میخوام عکس وسایلی رو که با هزار آرزو و اشتیاق، برات از تهران و بندرعباس و قشم گرفتیم بذارم تا بعدها ببینی سلیقه ی مامان و بابا چه جوری بوده. خدا کنه بپسندی حالا  برای دیدن تیکه های بزرگ سیسمونیت هم برو به ادامه ی مطلب  مامانی این تخت و کمدته که از تهران گرفتیمش و کلی هم برای رسیدنش به بندرعباس، ماجرا داشتیم! البته یه باکس دیواری هم هست که بعدن عکسشو میذارم. اینم ست کالسکت  ...
10 ارديبهشت 1393

کیه کیه در میزنه؟؟ ^_^

از وقتی شما تو دل مامان یه کم بزرگتر شدی، یعنی از حدود 12 هفتگی به بعد میتونستم حس کنم که چیزی عوض شده و من دیگه در تنها ترین حالت، بازم تنها نیستم. اما هنوز نمیتونستم مطمئن باشم که این خود تویی! تا اینکه از اوایل هفته ی 19، یعنی 26 اسفند به بعد دیگه میتونستم با اطمینان بگم این تویی که داری تو دلم تکون میخوری و به شکمم لگد میزنی.  الهی من قربون قد و بالات بشم که دارم می میرم تا زودتر اون دست و پاهای کوچولوتو ببینم  اوایل دوست داشتم دستم رو روی شکمم بذارم تا ضربه هاتو حس کنم و کمی از دلتنگیم کم شه اما حالا که برای خودت مردی شدی دوست دارم بشینم نگات کنم. فدای جوجه ی خودم بشم که هی نوک میزنه به دل مامانی  راستی یه بازی ه...
10 ارديبهشت 1393

وقتی مامان بی کار نمیشینه :)

عزیز دلم، ذوقِ داشتن تو بی حد و وصفه! و وقتی آدم از همچین ذوقی انرژی بگیره، نتیجش میشه اینکه حتی اگه مریض احوالم باشه، دست رو دست نذاره و بیکار نشینه  تو عکس زیر برای ورودی اتاقت یه پرده پارتیشن رنگی رنگی درست کردم. البته میتونست بهتر ازینم باشه  برای دیوار اتاقت هم دو تا عکس خوشگل دادم به عکاسی تا روی شاسی پرینت بگیره. وای که چقدر این یکی رو دوست داشتم!  ...
10 ارديبهشت 1393

کاکل زری، یا نازپری؟

از وقتی صدای ضربانت رو شنیدیم، حال و روز مامان خیلی خوب نبوده و خیلی خیلی باید مراقب شما می بوده. به خاطر همین همش استراحت کرده. بابایی هم مثل پروانه دورش چرخیده تا نگذاره آب توی دل من و شما تکون بخوره   واقعن که خسته نباشه و دستشم درد نکنه. از دیروزم که ما مهمون داریم. بابا مجید و مامان مریم و عمو حسام و عمه هدیه و عمو مسعود از تهران اومدن. امروزم قراره من و بابایی بریم و اولین سونوی غربالگری رو انجام بدیم تا خیال خانم دکتر از سلامتی شما راحت بشه! هر وقت قراره روی ماهت رو ببینم دلشوره میگیرم. فکر کنم از دلتنگی زیاده مامانی! خلاصه بعد یک ساعت انتظار نوبت ما شد. ایندفعه آقای دکتر خیلی مهربون نبود، انگار دوست نداشت مامان زیاد ازش...
10 ارديبهشت 1393
1